کتاب منظومه پیامبر نامبعوث
پدر چرا مرا به خود وانهادی؟!*
گفتگویی با علی اتحاد دربارهی تازهترین کتاباش “منظومهی پیامبر نامبعوث”
کیان کیانی
جنون به واژه تن نمی دهد، انسداد واژه، مظروف تنگی است برای ظهور جنون، اما گاه شاعری یا پیامبری نامبعوث چنان تردستانه در جهان واژه ها اعجاز می کند که جنون، امکان رخ دادش را در واژه می یابد حال که چنین فرصتی دست داد تا جنون در قامت شاعری حلول کند به سراغ او رفتم تا در گفتگویی (شما بخوانید زارگیری) با جنونِ حلول کرده، چهره به چهره گفتگو کنم، این بار جنون در تن – خانه ی علی اتحاد سکنی گزید او هنرمند هنرهای دیداری و اجرایی است که اینبار جان خودش صحنه دیدار و اجرای جنون شد، شاید علی اتحاد را در نمایشگاه ها و اجراهای گوناگونی در تهران و یا شهرهای دیگر جهان دیده باشید یا مخاطب متن های اجرایی او همچون «مرثیهای برای کتابسوزیها» و «چکامههای روشنایی» شده باشید. اگر شما را با جنون کاری هست شما را به خواندن این گفتگو (بخوانید زارگیری = جنون گیری) و رونمایی از این کتاب و خواندن کتاب «منظومهی پیامبر نامبعوث» دعوت می کنم.
کیان کیانی: دریدا زبان فلسفه را در مقایسه با زبان شعر و ادبیات، ریاکارانه میخواند چرا که فلسفه برخلاف ادبیات و شعر منشا استعاری خود را پنهان میکند فلسفه بر آن است تا در برابر این گزاره که “فلسفه نوشته می شود” مقاومت کند تا بتواند در خوانش مخاطب، خود را فرازمانی/مکانی/زبانی بازنمایی کند از این رو بین خود و شعر فاصله گذاری میکند، اولین کسی که این فاصله گذاری و دوانگاری را درک کرد و علیه آن دست به نگارش فلسفه در قالب شعر نمود، نیچه بود. این اثر به زبانِ خودِ راوی، گفته های بی مخاطب پیامبر شاعران است. مواجهه من با این نوع از زبان شاعرانه در متن و دوری آن از وجه ریاکارانه غالب برای “مهم و جدی” بازنمایی نکردن پیام خود، چیزی بود که شعله اشتیاق خواندن کتاب را تا آخرین خط کتاب این پیامبر نامبعوث، زنده نگاه داشت. هرچند به “مرگ مولف” باور دارم اما حال که فرصت گفتگویی با شما دست داده و در جهان ارواح با شما چهره به چهره ام، خواستم دلایل انتخاب این زبان شاعرانه را برای روایت “گفتهها”ی این پیامبر نامبعوث بدانم؟
علی اتحاد: اساسا تمام دورهی کاریام یا اگر اغراق نکنم بخش بزرگی از آن بر پایهی متن است. و من البته پا سفت میکنم و میگویم بر پایهی ادبیات. من ادبیات را صرفا در فرمهای از پیش پذیرفته نمیدانم و نمیخوانم. ادبیات برای من، متنی است که در جاناش چیزی بیش از انتقال معنا نهفته است. از این راه است که ضیافت افلاطون هم میشود ادبیات. یا کمی نزدیک تر به ما تاریخ بیهقی هم میشود ادبیات. یا کمی شخصیتر برای من پرسشهای عباس میرزا از نمایندهی ناپلئون هم میشود ادبیات. اینطور است که فکر میکنم بخش عمدهی دورهی کاری من بر پایهی ادبیات بنا شده است. چه آن جا که خروجی کارم تصاویر دیجیتالی است بر دیوار گالری و چه آن جا که ویدیو-اینستالیشن کار میکنم کار من با نوشتن متن آغاز میشود؛ نمایش و اجراهای متن محورم که جای خودش را دارد و نیازی به گفتگو نیست. ممکن است کسانی که کار مرا دنبال کردهاند تصور کنند که مثلا من تصویری میسازم یا ویدیویی کار میکنم و بعد برایش متنی مینویسم. در حالی که عملا برعکس است. همیشه متنی در کار است و بعد آن متن را با تصاویر دیجیتال، ویدیو، اینستالیشن و یا فرمهای تنانه تصویرسازی میکنم. برای من همه چیز در خدمت متن است؛ خدمتی از جنس غلام زرخرید! چند سال اخیر اما دوست داشتم بتوانم متن را مستقل از رسانههای دیگر به عنوان محصول نهایی ارائه کنم. راهی که با انتشار نمایشنامهی «چکامههای روشنایی» آغاز شد و اینک با انتشار «منظومهی پیامبر نامبعوث» به سر انجامی که میخواستم رسید. راستاش وقتی شروع به نوشتن میکنم نمیدانم آن چه مینویسم بناست به چه جور چیزی بدل شود. نمیدانم متنی کوتاه است که بعدها میآید پای یک کار دو بعدی روی دیوار گالری، یا تکگویی بازیگرم در پروژهی پیش رو یا نه اساسا میماند در بایگانی متنهایم که کم هم نیستند این قسم متنها.«منظومهی پیامبر نامبعوث» هم همینطور آغاز شد. پاییز پارسال بود که شروع به نوشتن کردم. نمیدانستم چطور چیزیست. نوشتم و نوشتم و نوشتم. به همین ترتیبی که میبینی. حتی از همان اول این شمارهها هم بود. یعنی نوشتم یک … میدانم به نظر دیوانه وار میرسد … ولی از من بپذیر. این متنها بر من حادث میشود. و اگر ننویسم میروند برای خودشان و در غبار کهکشانها گم میشوند. از بیست صفحه که گذشت فهمیدم که دیگر حالا حالاها متوقف نمیشود. مجبور شدم تمام کار و زندگیام را بگذارم یک سو و فقط، پا که به استودیو میگذاشتم بنویسم تا وقتی که خودش بگوید بس است. اینطور است که باید بگویم انتخابی از سمت من در کار نبوده. من هرگز انتخاب نکردم که شعری بنویسم.
روی جلد کتاب هم نوشتهام «منظومهی پیامبر نامبعوث»؛ اگر شعر خوانده میشود میگویم باشد هر طور دوست دارید بخوانیدش!
کیان کیانی: قطار سریع السیر کلمات روی ریل ابریشمی روایت این کتاب، نشان از ذهن منظم و محسابه گر نویسنده دارد از سویی منِ مخاطب در اولین مواجهه با اثر با راوی ای چهره به چهره می شوم که در پی هاله ی درخشانی است که دیگر بر گرد سرش نیست و… با کسی مواجه می شوم که بسان یک بیمار اسکیزوفرنیک در جهان صداها و توهمات خود هوشیارانه می خرامد. اولین سوال رو از سر کنجکاوی شخصی می پرسم که آیا شما در برهه ای از زندگی شخصی تون تجربه زیست در سایه ی آنچه دیگرانش رواننژندی می نامند یا این نوع از دیگربودگی داشته اید که اینطور زبردستانه زبان زیستی – فکری شان را میشناسید؟
علی اتحاد: شاید از بیرون اینطور به نظر بیاید. اما برای من «منظومهی پیامبر نامبعوث» یک اتوبیوگرافی تمام و کمال است. اینها خاطرات مناند که در سازکار معمول ذهن در تولید اثر، من رمزگذاری میشوند. آن باغ و آن درخت آلبالو، باغ کودکی من و درخت آلبالو، درخت جلوی خانهاش بود که حالا دیگر نیست. حالا دیگر خشک شده؛ مثل خیلی چیزها که حالا نیستند و خشک شدهاند. این کودک که در هفت سالگی چشم بند از چشماش میافتد و آسمان بالای سرش را میبیند منام. آن گلهی گوزنها که در میان جنگ ظاهر میشوند خاطرهی کودکی من است. وقتی با پدرم رفته بودیم بنفشهی وحشی بچینیم. به قول ما مازندرانیها «ونوشه». روزهای آخر اسفند بود. من که کمتر از پنج سال از عمرم میگذشت با پدرم … با آن پیکان سبز رفته بودیم ونوشه بچینیم. زیر برگهای خشک جنگل را باید بگردی تا بوتهها را پیدا کنی. بعد با دقت بوتهها را با «برگ و ریشه و پیوند و خاک» در میآوردیم و میگذاشتیم توی «جعبههای چوبی» درست مثل آرزوی شفیعی کدکنی. بعد پدرم گفت: هیشششش … تکان نخور … و بعد سرم را که بالا آوردم یک گلهی گوزن وحشی داشتند از میان جنگل میگذشتند. در زندگیام چنین چیز با شکوهی ندیده بودم. شاید هنوز هم چیزی به شکوه آن لحظه تجربه نکردهام. گوزنی که شاخاش از همه بلند تر بود در شاخههای درختی گیر کرد. در شاخههای یک بلوط. و ماغ میکشید و تقلا میکرد که خودش رو رها کند. از بینیاش بخار بیرون میزد و جنگل از ماغاش میلرزید. پدر انگشتاش را به سمت گوزنها نشانه رفت و گفت گوزن … هنوز هم یادم هست که چکمههای قرمز لاستیکی پایام بود. این یک خاطرهی واقعیست. همین را عین به عین در کتاب آورده ام. چیزهای دیگری هم هست که عین به عین روایت شده. اما چیزی که شاید این روایات را به نظر روانپریش میرسانند؛ تقدم و تاخر و یا روال شرح آن هاست. بگذارید از شما بپرسم. مگر نه این که ما خاطرات را همینطور تکه تکه و دور از هم و بی ربط به یاد میآوریم؟ نشده بروید در خیابان و قدم بزنید و بعد در یک شیرینی فروشی باز شود و بعد بوی خاصی بخورد توی صورتتان و بعد یک شال گردن یشمی را به خاطر بیاورید. بعد تا آخر شب به آن شالگردن یشمی فکر کنید و آخر سر یادتان بیاید که شش ساله بودید که به گردنتان بستندش؟ ما همه سرگشتهی انبارهای تو به توی خاطراتمان هستیم. و البته سودای آن که اینها را با دیگری شریک شوی همیشه به امید یافتن یاران موافق به جانمان میافتد. این پرسش سویهی دیگری هم دارد. حجم بسیار بالای ارجاعات متن به متون دیگر هم میتواند عاملی شود که در برخورد با متن احساسی مشابه هذیان داشته باشید.
کیان کیانی: به خاطر تصویرپردازی پیاپی متن، ترجیح می دهم از واحد سکانس استفاده کنم تا قطعه، در سکانس “سِفر پیدایش” ما با هستی شناسی کولاژی پیامبر نامبعوث یا به زبانی دیگر نویسنده این اثر مواجهه ایم. به خوانش من در متن می توان ردپای دو متن را در تحلیل بینامتنی این اثر یافت از سویی گزاره و احکام متون علمی ای همچون هستی شناسی داروینیستی و نظریه فرگشت و از سویی دایره ی واژگانی مرتبط با هستی شناسی اشراقی به کانسپت “جان”، این دو دایره واژگانی در پاردایم غالب کنونی، آشتنی ناپذیر به نظر می آیند یا آشتی ناپذیر بازنمایی می شوند یکی از چشم اندازی پوزیتیویستی و اثباتی و مادی و دیگری از چشم انداز عرفانی و شهودی، اما به نظر می آید این دو در هستی شناسی پیام آورتان به آشتی رسیده اند و شاید همانطور که خود پیامبر نامبعوث اشاره دارد او “کاتب عهدی نو” است چرا که همچون عهد قدیم متکی بر نظریه ی فیکیسم نیست و بر ترنفورمیسم تکیه دارد و از سویی این “جان” است که در دوره های مختلف تکامل از لباسی به لباسی دیگر می رود و نامی دیگر می گیرد و درا ین سیر هزار نام می یابد اما همه ی آنها، هزار صورت از یک چیز (جان) هستند که ما اکنون آن (او را، جان را) به هزار نام می خوانیم؛ آیا در خوانش شما نیز هستی شناسی این پیامبر کولاژی از این دو متن است؟ یا به عبارتی شخصی تر، ردپایی از آن را در هستی شناسی خود نیز سراغ دارید؟
علی اتحاد: پرسش اخیر آنقدر هوشمندانه بود که به سختی میتوانم ذوقزدگیام را پنهان کنم. پاسخ مثبت است. هم از آن جهت که این دو نگرش آشتی ناپذیر فرض شدهاند و هم از این منظر که پیامبر نامبعوث این دو را در هم میآمیزد. «سِفر پیدایش» کتاب من به سنت «سِفر پیدایش» عهد عتیق نوشته شده است. و به همان اندازه سودای آن را دارد که جهان را تبیین کند. در عین حال از بندهای اول که میگذریم به جهانی مشابه جهان «بندهش» میرسد. این ها همه به لحاظ ساختاری مشابهت دارند. به لحاظ مضمونی اما ماجرا از نظریهی «ذرهی خدا» آغاز میشود. و بعد نظریهی «مادهی تاریک» و بعد نظریهی «مهبانگ» و بعد میرسد به شکلگیری کهکشان ما و بعد شکل پذیرفتن زمین و بعد مراحل زمینشناسی سیارهی ما. و بعد نظریهی «برخورد جرم آلفا» به زمین و جدا شدن ماه. و بعد آغاز جز و مد دریاها و بعد نظریهی «سوپ آغازین» داروین که در «منشاء انواع» نقل میکند. و بعد مراحل نظریهی «تکامل» یا همان فرگشت که گفتید. از دریا به خشکی و الی آخر. همهی اینها هستند. میتوان به شوخی گفت که گویی «سفر پیدایش» یا حتی «بندهشی» در کار است که تا این جای کار در ناسا سروده شده! هر چند که کمی پیشتر هم آن طور که اشاره کردید؛ گویی «جان»ی واحد این همه را از سر میگذارند. با این همه مراحل ذکر شده منطبق با دانش امروز ماست. اما ممکن است کسی بگوید مشابه همین مراحل را در دستگاه کیهان شناسی حکمت ایرانی هم بیابیم. شاید هم این خوانش معاصر ماست که چنین رنگی به آن میدهد. من دوست دارم وقتی ابیات مولانا را در دفتر سوم میخوانم همینطور تصورشان کنم. دوست دارم خیال کنم همین قدر که امروز به نظرمان منطبق بر نظریات دانش نوین میآید؛ در آن روزگار هم دانشی شهودی در کار بود. از جمادی مردم و نامی شدم / وز نما مردم به حیوان برزدم / مردم از حیوانی و آدم شدم / پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم / حمله دیگر بمیرم از بشر / تا بر آرم از ملایک پر و سر / وز ملک هم بایدم جستن ز جو / کل شیء هالک الا وجهه / بار دیگر از ملک قربان شوم / آنچ اندر وهم ناید آن شوم / پس عدم گردم عدم چون ارغنون / گویدم که انا الیه راجعون!
اینها را مولانا هفت سده پیش از این در دیواناش نوشته است. امروز اما آشتیای در کار نیست. در «منظومهی پیامبر نامبعوث» اما این باورها دست به دست هم میدهند. این جا دیگر قلمرو ادبیات است و کسی را یارای چون چرا نیست که چطور این باورهای به هم میچسبند. من میگویم میچسبند و آنها خواهند چسبید. کار ادبی سپهر خالق آن است؛ میگوید «بشو» و «میشود». همین است که زیبایش میکند. اما از همهی اینها گذشته من به این «جان» باور دارم!
کیان کیانی: پیامبر نامبعوث “نمی نویسد”، میخواند که ((در سرم بود که پیامبری دیگر باشم بی کتابی حتی، پیامبری که به تماشا می رود و شعر می خواند و حواریونش “نمی نویسند”، افسوس که خدای دیگرم نبود و جاماندم؛ اینک ببین این منم پیامبری نامبعوث…)) راستش را بخواهید همین دیگرگونی پیامبرِ نامبعوث بود که مرا با خودش همراه کرد و تا پایان جغرافیای کتاب برد. او “کتابی” ندارد، حواریونی ندارد چرا که سویه ی “نوید”ی ندارد، او پیامبری است بی سویه ی “نوید”، یعنی چیزی نمی گوید تا به چیزی اشارت کند، چون اشارت ندارد بد/خوب؛ مقدس/نامقدس و… ندارد به زبانی دیگر او هستی شناسی بلعنده ای ندارد تا همه ی جهان و پدیده ها و اشیا و شکل و ماهیت روابط را در خود هضم کند، او “نوید” نمی دهد، او به چیزی اشارت نمی کند، “به تماشا دعوت می کند” او به جای من/برای من/از زبان من سخن نمی گوید اینها همه برای من جذاب و نو هستند و “می پسندم”، اما یک سوال مدام در کل متن، ذهن مرا به خود مشغول می کند چرا پیامبری که در «سِفر پیدایش» دیدیم که آنگونه مسالت آمیز داروین و اشراق را با یکدیگر همنشین کرد غمی پنهان در صدای اش هست؟، این کلمات، این فراغ، این فراموشی، این رنج ناشی از بی پاسخی، چرا مثل خوره، روح پیامبر نامبعوث مان را می خورد، در کانون این درد جای خالی پدری است بر اریکه هستی (پدر و مادر توامان هر چیز)، فرزند رها شده مدام می پرسد کجایی؟ می شنوی؟ و… آنهم فرزندی که برای او و فرصت همکلامی با او مکاشفه ای بلند از بر می خواند، برای نشان دادن و دیده شدن اش، از درخت خودکاشته اش، چلیپا می سازد و در سرزمین مردمانِ ذهنش سنگسار می شود… آیا این رنج دوری و فراغ در ناخودآگاه پیامبر نامبعوث، ناشی از ته مانده ی کهن الگوهای ادیان سامی نیست؟ (که خدایانشان، “شکلی” در “بیرون” از آنها بوده است)؟ اگر این فرض را نمی پذیرید و احساس می کنید “به جای” پیامبر نامبعوث حرف می زنم، میکروفون به سمت شما، شما از تجربه و زیست این رنج در پیامبر نامبعوث برای من بگویید؟ (ایلی ایلی لَما سَبَقتَنِی)
علی اتحاد: پیش از هر چیز باید باز هم تشکر کنم که این همه دقیق کتابام را خواندهاید. امیدوارم نبودم که به این سرعت این همه جان کار لمس شود. هر چند که کیان کیانی را میشناسم و میدانم که در تحلیل گفتمان نظیر ندارد. راستاش فکر میکنم این همه به هم بی ارتباط نیست. فارغ از الگوهایی سنتی ادیان که همگی بر پایهی «نام پدر» بنا شدهاند؛ مسئلهی دیگری هم در کار است. در میان تمام نظریههایی که در پاسخ به پرسش پیشین نام بردم هنوز جای «پدر» خالیست. دانشمندان جهان هر سال کسری از ثانیه به تحلیل لحظهی انفجار بزرگ نزدیک میشوند و با این حال نمیدانیم پیش از آن چه خبر بوده است. هر چند که خوب میدانم این پرسش که پیش از «مهبانگ» چه بود در دستگاه فیزیک نجوم معاصر کم و بیش بی معناست. هر چند میدانم آنها پاسخ خواهند داد که پیوستار زمان-مکان محصول حدوث «مهبانگ» است؛ پس، پیش از «مهبانگ» امکان گفتگو از «زمان» و «مکان» مقدور نیست. با این همه به عنوان یک انسان این حق را برای خودم قائلام که چنین پرسشی پیش بکشم. بپرسم که چرا ما با خود سخن میگوییم و پاسخی نمیآید؟! فکر میکنم کوتاهترین و در عین حال صریحترین پاسخی که میشود به این پرسش داد همینهاست که گفتم. پیامبر نامبعوث، تکثر جهان پیراموناش را ارج مینهد. در پی یکسان سازی نیست و با این همه اندوه گمگشتهی خود را دارد. این گمگشته را شاید کسی اطمینان از چیستی خود بداند. شاید کسی دوری از رنج تکرار شوندهی زیستن در جهان بداند. شاید کسی معشوق گمشده تفسیرش کند. هر یک از اینها که بدانیدش مخالفتی ندارم. برای من به شخصه این همه نوحه گری برای «پدر»، مرثیهای است که ما در جستجوی «ایمان» میخوانیم. نه تنها ایمان به «این» یا «آن» بلکه مرثیهای در از کف دادن ذات «ایمان». کیمیایی که وقتی به دستاش بیاوری میگویی «باش» و «میشود». با این همه باید پرسید این «مطلوب گمشده» آیا هرگز در کف ما بوده است؟ حافظ میگوید: دیدماش خرم و خوشدل قدح باده به دست / وندران آینه صد گونه تماشا میکرد / گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم؟ / گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد! شاید بشود گفت که حالا دارم از حافظ میپرسم. و یا دارم از هر که چنین اطمینانی از این «مطلوب گمشده» سخن میگوید میپرسم: این «جام جهان بین» که میشود در آن صد گونه تماشا کرد کجاست؟ شاید پرسش محوری «منظومهی پیامبر نامبعوث» را بشود اینطور به ذهن و زبان حافظ ترجمه کرد. گاه دیوار غزلیاتاش را که میگشایم با خودم میگویم که «ترجمانی هرچ ما را در دل است». نه همچون مولانا دور دست و «یقین یافته» است و نه «بی ایمان». حافظ جایی در میانه است. جایی که منظری به «جام جهان بین» دارد و ایوانی رو به برزخی که ما در آن زیست میکنیم.
*کتاب “منظومه پیامبر نامبعوث” اثر علی اتحاد، در مهرماه ۱۳۹۵رونمایی شد علاقمندان می توانند این کتاب را از کتابفروشی های معتبر کشور دریافت کنند این کتاب توسط “انتشارات اختران” انتشار یافته است.
این گفتگو در مجله فرهنگی هنری گوهران نیز انتشار یافته است
۲۷ مهر ۱۳۹۵