درباره فلسفه امانوئل لویناس
نویسنده : امید مهرگان
۱ـ در فیلم “فیلمى کوتاه درباره کشتن” یا “قتل مکن” اثر کریستف کیشلوفسکى، یا چک، یک جوان سرگردان لهستانى، بىهیچ دلیل خاصى و عارى از هر نوع نفرت، یک راننده تاکسى را به طرز وحشیانهاى مىکشد. نشسته در صندلى عقب ماشین، طنابى را دور گردن او مىپیچد و با تمام قوا فشار مىآورد. سپس پیاده مىشود و با میلهاى آهنى پىدرپى بر سروصورتش مىکوبد. او را کشانکشان از ماشین پیاده مىکند و پیش از آنکه با سنگى بزرگ، چهرهاش را لهولورده کند، با ترس و بغضى عصبى “چهره” را مىپوشاند و سپس سنگ بزرگ را محکم فرود مىآورد. او فرمان “قتل مکن” را به راحتى نقض مىکند اما در برابر تجلى “چهره” چند لحظهاى باز مىایستد. فلسفه امانوئل لویناس درهمینباره است.
۲ـ امانوئل لویناس، رادیکالترین فیلسوف اخلاق بود، آن هم در عصرى که کوشش عقلانى و نظاممند و بوروکراتیک براى سرکوب و طرد “دیگرى” شاخصه آن است. فراخوان فلسفى لویناس به “مسئولیت در قبال دیگرى” درست پس از کشتار سیستماتیک بیش از شش میلیون “دیگرى” ( یا “غیر” در تقابل با “ما” ) از جمله خانواده خود او، صورت گرفت. این کار را صرفا لویناس نکرد، بلکه بازیافت و به رسمیت شناختن “دیگرى” و “تفاوت”، برنامه و پروژه بسیارى از فلسفههاى پس از جنگ اروپا خاصه فرانسه بود. برنامهاى که به افسونزدایى تاموتمام از “سوژه” ناب و عاقل و یکپارچهاى پرداخت که دکارت آن را در سپیدهدم تفکر جدید معرفى کرده بود.
لویناس یکى از آخرین آثار فلسفىاش “ماسواى بودن یا فراسوى ذات” ( ۱۹۷۴ ) را به خاطره کسانى تقدیم مىکند که “به دست نازىها کشته شدند… میلیونها انسانى که قربانى نفرت از دیگرى … شدند.” لویناس نیز همچون یهودى دیگر بنیامین، تجربه نازیسم، یا همان نفرت عظیم از دیگرى، را در مرکز فلسفه خویش قرار داد. او نیز تاریخ جهانى هگل را نه تاریخ خودآگاهى روح و تحقق آزادى بلکه تاریخ قساوت و رنج مىدانست و سرانجام او نیز همچون بنیامین عقیده داشت : “ امروزه بسیارى از این نکته در حیرتاند که وقوع حوادثى که بر ما مىگذرد “هنوز هم” در قرن بیستم امکانپذیر است. ولى این حیرت نه حیرتى فلسفى است و نه سرانجام آغاز معرفت، مگر معرفت به این حقیقت که آن تصورى از تاریخ که سرچشمه این حیرت است، قابل دفاع نیست.” ( تز هشتم از تزهاى فلسفه تاریخ ـ بنیامین )
۳ـ امانوئل لویناس در ۱۹۰۶ در لیتوانى که در آن زمان بخشى از امپراتورى روسیه بود از والدینى یهودى زاده شد. پدرش کتابفروشى داشت. او از همان کودکى هم ادبیات عبرى و کتاب مقدس مىخواند و هم آثار بزرگان روس، پوشکین، گوگول، داستایوفسکى و تولستوى. در جوانى، آشوب انقلاب بلشویکى ۱۹۱۷ و سپس جنگ داخلى را تجربه کرد. همچون دیگر متفکران یهودى هم روزگارش، بنیامین، بوبر و شولم، او نیز از بسیارى مضامین یهودیت در تفکر خود بهره گرفت. ولى برخلاف آنها، تمرکز او نه بر کابالا یا عرفان یهود بلکه بر تلمود یا شریعت یهود بود. در ۱۹۲۳ روسیه را ترک کرد و براى تحصیل فلسفه به استراسبورگ رفت. ثمره این دوره، دوستى با نویسنده فرانسوى، موریس بلانشو بود، کسى که او را با آثار پروست و والرى آشنا کرد. در ۲۹ ـ ۱۹۲۸ لویناس در مجموعهاى از درسگفتارها حاضر شد که هوسرل در دانشگاه فرایبورگ در باب پدیدارشناسى ایراد مىکرد. او تز دکتراى خود را با عنوان “نظریه شهود در پدیدارشناسى هوسرل” نوشت.
سارتر جایى اعلام کرده است که آشنایىاش با پدیدارشناسى را مدیون لویناس است. البته لویناس نیز شهرت اولیه خود را مدیون این گفته سارتر مىدانست. لویناس با ترجمه “تأملات دکارتى”، هوسرل را به فرانسویان معرفى کرد. البته او را نه تنها معرفى بلکه به نحوى رادیکال نقد کرد. این دوره مصادف با کشف “هستى و زمان” هایدگر هم بود. او در سالهاى پیش از جنگ شاگرد هایدگر در دانشگاه فرایبورگ شد و به شدت از او تاثیر پذیرفت. او در ۱۹۳۰ رسماً شهروند فرانسه شد. در اوایل جنگ جهانى دوم، به ارتش فرانسه پیوست و اسیر شد. اما یونیفورم نظامىاش او را از اتاقهاى گاز نجات داد. تمام خانوادهاش به دست نازىها کشته شدند. لویناس تا پایان جنگ در اردوگاه اسراى جنگى باقى ماند و همانجا در فواصل میان کار اجبارى، به خواندن هگل و پروست و والرى پرداخت. کتاب خود، “از هستى به هستنده” را که به مسائلى نظیر وجود گمنام، بىخوابى، دهشت، سرگیجه و خستگى مىپردازد در همین دوران اسارت نوشت، بهرغمِ آنکه پدیدارشناسى هوسرل و هستىشناسى هایدگر، سرچشمههاى اصلى تفکر لویناس را تشکیل مىداد، پس از جنگ، فلسفه خاص لویناس، از رهگذر بازاندیشى و نقد ریشهاى این دو جریان فکرى شکل گرفت. لویناس از ۱۹۴۷ به بعد آغاز به نگارش آثار فلسفى عمده خود کرد. مهمترین آثار او عبارتند از : “نظریه شهود در پدیدارشناسى هوسرل” ( ۱۹۳۰ ) که در حکم “پیش تاریخ” تفکر بعدى لویناس بود؛ “زمان و دیگرى” مجموعهاى از چهار درسگفتار که در اکول فیلوزوفیک در ۴۷-۱۹۴۶ ایراد شد؛ “کلیت و عدم تناهى” ( ۱۹۶۱ ) و “ماسواى بودن یا فراسوى ذات” ( ۱۹۷۴ ).
وى همچنین نوشتههاى زیادى در باب یهودیت دارد. نخستین مجموعه از درسگفتارهاى او در باب تلمود، تحت عنوان “چهار قرائت از تلمود” در ۱۹۶۸ در مجموعههاى انتقادى Editions de Minuit انتشار یافت. این مجموعهها در برگیرنده آثار کلیدى روشنفکران آوانگارد فرانسه بود، کسانى نظیر باتاى، دلوز، آندره گرین، ایریگارى و لیوتار و غیره. وجه مشترک نوشتههاى لویناس با دیگر آثار این مجموعه، مسئله “دیگرى” بود. فلسفه پس از جنگ فرانسه را تلاشى دانستهاند براى جذب و سپس گسست از سه H بزرگ: هگل، هوسرل و هایدگر و نیز تعریف دوباره رابطه “همان و دیگرى” ( Same and Other ). لویناس را نیز صرفا در متن همین سنت مىتوان فهمید.
۴ـ فلسفه لویناس از یکسو در سنت نقد متافیزیک قرار مىگیرد و از سوى دیگر در سنت یهودیت و روشنگرى یهودى پس از سده نوزدهم، سنت کسانى چون هرمان کوهن، فرانتس روزنتسوایگ، والتر بنیامین، مارتین بوبر و گرشوم شولم. ریشه بسیارى از مضامین عمده و پخته لویناس را مىتوان در اثر وى “کلیت وعدم تناهى” ( Totality and infinity )۱۹۶۱ یافت. خود عنوان این اثر بسیار گویاست. فىالواقع برنامه فلسفى لویناس طرح تمایز میان دو مفهوم کلیت و اینهمانى ( Identity ) از یکسو و امر نامتناهى و استعلاى راستین از سوى دیگر است. سنت متافیزیک غربى همواره بر شالوده مفهوم “ اینهمانى” و “کلیت” استوار بوده است. متافیزیک همواره مشتاق به دست دادن نوعى سنتز یا ترکیب است. متافیزیک بودن کلیات و امور عام ممکن نیست. امر کلى نیز از خلال یکسان و اینهمان کردن همه امور جزیى و لاجرم نفى تفاوتهایشان حاصل مىشد.
“تاریخ [فلسفه] را مىتوان به منزله تلاش براى دستیابى به ترکیب یا سنتز کلى تفسیر کرد، تلاش براى تقلیل یا فروکاستن تمام تجربه، تمامى امور معقول، به کلیتى که در آن آگاهى بشرى، همه جهان را در برمىگیرد و بیرون از خود هیچ باقى نمىگذارد و بدینسان به اندیشه یا تفکر مطلق بدل مىگردد [از دیدگاه فلسفه] آگاهى از نفس یا خود درعینحال آگاهى از کل است.” ( گفتوگوى فیلیپ نمو با لویناس. ترجمه فارسى در ارغنون شماره ۱۶،بقیهنقل قولها از همین منبع است. ) این “آگاهى از کل” به واقع آگاهى از هستى است که به یارى نوعى قصدیت یا آگاهى قصدى معطوف به شى یا ابژه حاصل مىگردد. به قول نیچه، تصور نوعى جوهر در عالم معرف فرافکنى سوژه در مقام جوهر است. سوژهاى یکپارچه و خودآگاه که ابژهها را در برابر خویش “حاضر” ( present ) مىکند و با رفع تفاوتهاىشان و لاجرم بخشیدن نوعى کلیت به آنها، آنها را به ادراک خود در مىآورد و بازنمایى ( re – present ) مىکند. در سنت غربى، تفکر معادل شناخت یا معرفت است. موضوع این شناخت نیز هستى یا وجود است. این تضایف یا همبستگى میان تفکر در مقام شناخت و هستى در مقام موضوع شناخت، “معنا” را حاصل مىکند. در متن این تضایف، “تفاوت” در قالب “حقیقت” مغلوب و رفع مىگردد و بدینسان ابژه به تملک شناخت درمىآید. تملک ابژه توسط شناخت، مستلزم یکسان و اینهمان ساختن ابژه با نفس یکپارچه و اینهمان است.
بنابراین متافیزیک مبتنى بر هستىشناسى، غیریت یا دیگربودگى را از میان برمىدارد. روش آن “کلیتبخشى” است و ابزار آن “گرفتن”. ( در مقاله “علم الاخلاق در مقام فلسفه اولى” لویناس اشاره مىکند به فعل آلمانى Auffassen ( فهم ) و اشتقاق آن از فعل Fassen به معناى گرفتن ). در این فرآیند، انسانها نیز بدل به ابژههایى مىشوند که مىتوان آنها را “گرفت” و در یک کلیت گنجاند و تفاوتهایشان و “دیگربودگى”شان را محو کرد ( تجربه توتالیتاریسم در دو نمونه روسى و آلمانى آن، عزیمتگاه لویناس براى نقد رادیکال مفهوم “کلیت” بود. وى صراحتا به این موضوع اشاره کرده است. ) فلسفه هگل یا دستکم شکل رایج قرائت آن نمونه اعلاى این نوع نوستالوژى براى کلیت و اینهمانى است. در تفکر مدرن، یکسانسازى و از آن خود کردن یا “گرفتن” هستى “به دست” تفکر، به یکسانسازى هستى “با” تفکر بدل مىشود. هستىاى خنثى و غیریت زدوده. نقد لویناس برهستىشناسى هایدگر نیز از همین منظر است.
۵ـ در تقابل با این قسم تفکر، لویناس امور “ترکیبناپذیر” نظیر روابط انسانى را پیش مىنهد. امورى که “غیریت” یا “منحصر به فردبودگى” آنها به هیچرو از بین رفتنى نیست. همینجاست که اخلاق ( ethics ) سر برمىآورد. نزد لویناس، علم الاخلاق، معادل همان فلسفه اولى است. اخلاق بر هستىشناسى اولویت دارد البته نه به عنوان امرى وحیانى و فرود آمده از آسمان، بلکه اصولا در مقام شرط تحقق متافیزیک و مفهوم “ استعلا”. نزد لویناس مسئولیت در قبال دیگرى، در حکم ساختار ذاتى و بنیادین ذهنیت است. او ذهنیت را برحسب مقولات اخلاقى توصیف مىکند. در متافیزیک رابطه با دیگرى مبتنى بر معرفت و به تملک درآوردن مفهومى آن و لاجرم نفى دیگربودگى است حال آنکه در اخلاق، رابطه با دیگرى یکسر بر مسئولیت در قبال دیگرى استوار است. مسئولیت یا پاسخگویى با سوال و جواب یا پرسش و پاسخ پیوند ذاتى دارد ( نکتهاى که هم در نحو زبان فارسى و هم در نحو بیشتر زبانهاى اروپایى کاملا مشهود است. ) هویت سوژه براساس واکنش و پاسخ دادن به دیگرى و درنتیجه بر مبناى پاسخگو بودن در قبال دیگرى تحت هر شرایطى ساخته مىشود. و این نکته خود گواهى است بر پیوند درونى اخلاق، زبان و جامعه. تفکر مبتنى بر کلیتبخشى و اینهمانسازى که “دیگرى”ها را به تملک درمىآورد و لاجرم “غیریت”شان را حذف مىکند، خطرناک است و مىتواند به توتالیتاریسم بینجامد. تفکر باید به روى “دیگرى” گشوده باشد. “دیگرى” حضور دارد و قابل فروکاستن به “من” نیست. متافیزیک این کاهشناپذیرى را نادیده مىگیرد. من نمىتوانم “دیگرى” را در قالب نوعى کلیت هضم و جذب کنم. “دیگرى” از من فراتر است. من “باید” دیگربودگى او را به رسمیت بشناسم. واقعیت حضور “دیگرى” مبین “باید” بنیادین اخلاق است؛ او مسئولیتى را در من بیدار مىکند که نه مىتوانم از آن بپرهیزم و نه هرگز حتى انتخابش کنم. “از نظر من، مسئولیت یعنى مسئولیت در قبال دیگرى، و درنتیجه یعنى مسئولیت در قبال آنچه انجام ندادهام یا حتى در قبال آنچه برایم مهم نیست؛ یا آنچه دقیقا برایم مهم است و در هیئت چهره با من برخورد مىکند.” ( گفتوگو با فیلیپ نمو )
مفهوم “چهره” به کرات در آثار متاخر لویناس مطرح مىشود. چهره همان تجلى “دیگرى” بر من است. “دیگرى” چهره است. چهره سخن مىگوید و مرا به پاسخگویى وا مىدارد. چهره از من فراتر و بلندتر است. چهره بر من تجلى مىکند و من حتى فرصت ندارم ( و نباید داشته باشم ) که رنگ چشمان و خطوط صورت را تشخیص دهم. من حتى پیش از آنکه “باشم” مسئول او مىشوم. حتى پیش از آنکه در قبال او مسئولیتى را بر عهده گرفته باشم. در واقع تجلى چهره از قبل مسئولیتى را بر گردن من انداخته است. مىبینیم که اخلاق لویناس بر هیچ نوع اصل یا قاعده یا قانون یا دستور مطلق به معناى کانتى آن استوار نیست. نیز هیچ نوع شریعتى را وام نمىگیرد. به واقع لویناس این نکته را به خوبى دریافته است که دو هزار سال تفکر عقلانى نتوانسته است نشان دهد که چرا نباید قتل کرد. لویناس معتقد است “رابطه آدمى با چهره بهطور بىواسطه اخلاقى است”. ولى به خوبى آگاه است که این حکم ظریف را خیلى ساده مىتوان نقض و رد کرد.
“چهره آن چیزى است که آدمى قادر به کشتنش نیست، یا دستکم آن چیزى است که معنایش در این گفته خلاصه مىشود : “قتل مکن” (از فرامین کتاب مقدس). البته درست است که قتل نفس واقعیتى پیش پا افتاده است : آدمى مىتواند “دیگرى” را به قتل رساند؛ الزام اخلاقى مبین نوعى ضرورت هستىشناسانه نیست. فرمان منع قتل نفس، آدمکشى را ناممکن نمىکند.” شاید باید گفت : مىتوان کشت ولى “بهتر” است نکشیم، آن هم درست به همان معنا که “اخلاق بهتر از هستىشناسى” است. همین “بهتر” و نه چیز دیگر، و نه هیچ نوع “باید” کانتى یا “ضرورتا چنین است.” این “بهتر” را نمىتوان مضمونپردازى، بازنمایى، آرمانى، اینهمانى و غیره کرد. این “بهتر” همواره از چنگ مىگریزد. بشر این “بهتر” را عقلا نمى فهمد مگر به میانجى گشودگى و پاسخگویى به تجلى چهره “دیگرى”. مجموعه فیلمهاى “ده فرمان” اثر کیشلوفسکى، پیچیدگى و فهمناپذیرى این “بهتر” را به خوبى نشان مىدهند.
۶ـ امر نامتناهى و استعلاى راستین را نه در متافیزیکى مبتنى بر هستىشناسى و تفکر استوار بر تملک و اینهمانى، بلکه در رابطه مسئولانه من با دیگرى مىتوان یافت. من پیش از آنکه حتى “وجود داشته باشم”، مسئول دیگرىام، آن هم مسئولیتى نامتقارن. در رابطه “من ـ تو” در فلسفه مارتین بوبر نیز مفهوم مسئولیت و “سوژه در مقام رابطه” سر مىزند. ولى در اینجا مسئولیت مبتنى بر نوعى تقارن و دوسویگى دوستانه است. نقد لویناس بر بوبر نیز بر همین صورى و انتزاعى بودن رابطه متقارن “من ـ تو” استوار است. رابطه زمانى اخلاقى است که “من” همواره بىقید و شرط “مسئول” باشم. “من در قبال دیگرى بدون هرگونه انتظارى براى رابطه متقابل یا دوطرفه مسئولم، حتى اگر به قیمت جانم تمام شود … “من” همواره یک درجه بیشتر از همه انسانهاى دیگر مسئول و پاسخگو است.” این امر بدان معنا نیست که من فاقد حق هستم یا عدالت در مورد من هرگز اجرا نمىشود. زیرا همواره شخص سومى هست که در رابطه من با “دیگرى” نسبت به حق من پاسخگو باشد؛ همچنان که من نیز در پاسخگویى به صدمه دیدن یک “دیگرى” ثالث، مىباید با “دیگرى” تجاوزگر روبرو شوم و خواستار تحقق عدالت گردم. آیا من حق دارم وجود داشته باشم؟ این پرسش از “دیگرى” ساطع مىشود. حضور “دیگرى” پیوستار “من” را مىگسلاند. “دیگرى” بر من تفوق دارد. او از چنگ کلیتبخشى و اینهمانسازى مىگریزد. این عدم تناهى برخاسته از حضور “دیگرى” را نمىتوان درک کرد و به تملک درآورد بلکه راه مواجهه با آن، همان گفتوگو و پاسخگویى است.
۷ـ لویناس اخلاق را تا حد و مرزهاى نهایىاش اندیشید، آن هم در عصرى که همه چیزش در حد نهایى خود بود. او اخلاق و انساندوستى را بر ظریفترین چیز ممکن یعنى چهره و امید به اینکه “من” به تجلى چهره “دیگرى” پاسخگویم، استوار ساخت. فلسفه او در حکم نوعى “عهد و پیمان واپسین” بود.پیمانى که ماهیتاً به سادگى شکسته تواند شد. دریدا حق داشت بگوید “اندیشههاى او ما را به لرزه انداخت.” پس از لویناس، سخن از “دیگرى” نزد فیلسوفان بعدى دیگر هرگز تا بدان پایه اخلاقى نبوده است. امید لویناس از فلسفه او “بهتر” بود.
منبع : روزنامه شرق
امانوئل لویناس ( ۱۹۹۵ ـ ۱۹۰۶ )، فیلسوف فرانسوى لیتوانیایى الاصل از متفکران برجسته فلسفه اخلاق در زمانه ماست. فارسىزبانان تا اندازهاى او را مىشناسند ولى تا به حال هیچ اثرى از او به فارسى ترجمه نشده است. آنچه خواندید شرحى بود از برخى رئوس تفکر وى.
دو منبع عمده اى که در نگارش این مقاله یارى رسان بودهاند از این قرار است :
۱-Emanuel Levinas, Ethics and Infinity:Conversations with Philipe Nemo. Duquesne university press, Pittsburgh1985
۲-The Levinas reader. Edited by Sean Hand. Blackwell Publishers .Ed 2-1993
ما همگى در قبال همهکس مسئولایم ـ اما من از همه بیشتر. آلیوشا، برادران کارامازوف